عشق غیرمنتظرهپارت 28
ویو باغ^
مغازه دار: خوش اومدی فرشته ی مرگ
آنیا: ممنونم...اون لباس چیه؟
مغازه دار: این یه لباس نینجایی که میبینید تمام بدن،سر و موهاتون رو میپوشونه و دیگه کسی نمیتونه ردیابیتون کنه
آنیا: ایول آخجون آخجون!...راستی میشه برای خواهرم هم یکی بدید؟(آنیا بهش یسرس چرت و پرت گفته ولی کلا خبر داره خواهر و برادر داره)
مغازه دار: البته...ولی برادرتون چطور؟یعنی اون هم به ماموریت ها میاد؟
آنیا: نه! داداشم بیشتر تو فاز راز و معما و اینجور چیزاست!
آنیسا: البته وقتی قضیه ما وسط باشه از تو هم جلو میزنه خواهر جون!
آنیا: یا اخبار مارشمالو! تو از کجا پیدات شد؟!
آنیسا: خب حالا!
ذهنش: راستی منظورم اینه که وقتی تو مدرسه یه پسری میخواد باهام دوست بشه میزنه فک و دهنش رو میاره پایین ولی تو این عملکرد باباییم ازت محافظت میکنه!
ذهن آنیا: پرام!
مغازه دار: دو ساعته بهم ذل زدید واسه چی؟
آنیسا و آنیا: ه...هیچی!...ببخشید...بریم برای تمرین
مدرسه^
دامیان: سلام کله صورتی
آنیا: سلام درخت
دامیان: هی!
آنیا: خب تو به من لقب دادی پس منم لقب میدم
بکی: سلام بچه ها حدث بزنید چی شده! بدبخت شدیم! جاناتان رو یادتون میاد؟ از کلاس خودش به کلاس ما انتقالی پیدا کرده
امیل: تازه امیلی هم از کلاس خودش انتقالی گرفته! قبلا که فقط زنگ جغرافی پیشمون بود الان دیگه کلا پیشمونه!
آنیا و دامیان: نهههههههههههههه!
دامیار: ببینید...کاری به کار اون ندارم که کی هست و نیست...اگه به خواهرام نزدیک بشه...جاناتانی دیگه وجد نداره...باید به عنوان موکت یا فرش ازش استفاده بشه
آنیسا: داداشی....این در مورد تو هم صدق میکنه ها( با حالت ترسناکی که اگه شما بودید قطعا تا الان مرده بودید)
دامیار دو متر پرید عقب و گفت: خواهر من غلط بکنم بدون اینکه تو بهم اجازه بدی نفس بکشم!
ذهن آنیا: از این جهت به دایی یوری رفته...
جاناتان: به به میبینم که آنیا خانم هم اینجاست...صبر کن( آنیسا رو دید) یا خدا آنیا خواهر داشتی و به من نگفتی!
آنیا: چرا باید میگفتم؟
دامیار: راس میگه!
جاناتان: وا...اون دامیان دزموند هم برادر داشته؟ چه جالب( با تمسخر)
آنیسا: راجب داداشم درست حرف بزن وگرنه...
آنیا: خواهر انقد عصبانی شدی دوده ی بنفش دورت رو گرفته
جاناتان: جااااان؟یعنی این پسره با شما...برادره؟
آنیا و آنیسا: بله!
ناگهان خرمگس معرکه ای وارد صحنه میشود( امیلی)
مغازه دار: خوش اومدی فرشته ی مرگ
آنیا: ممنونم...اون لباس چیه؟
مغازه دار: این یه لباس نینجایی که میبینید تمام بدن،سر و موهاتون رو میپوشونه و دیگه کسی نمیتونه ردیابیتون کنه
آنیا: ایول آخجون آخجون!...راستی میشه برای خواهرم هم یکی بدید؟(آنیا بهش یسرس چرت و پرت گفته ولی کلا خبر داره خواهر و برادر داره)
مغازه دار: البته...ولی برادرتون چطور؟یعنی اون هم به ماموریت ها میاد؟
آنیا: نه! داداشم بیشتر تو فاز راز و معما و اینجور چیزاست!
آنیسا: البته وقتی قضیه ما وسط باشه از تو هم جلو میزنه خواهر جون!
آنیا: یا اخبار مارشمالو! تو از کجا پیدات شد؟!
آنیسا: خب حالا!
ذهنش: راستی منظورم اینه که وقتی تو مدرسه یه پسری میخواد باهام دوست بشه میزنه فک و دهنش رو میاره پایین ولی تو این عملکرد باباییم ازت محافظت میکنه!
ذهن آنیا: پرام!
مغازه دار: دو ساعته بهم ذل زدید واسه چی؟
آنیسا و آنیا: ه...هیچی!...ببخشید...بریم برای تمرین
مدرسه^
دامیان: سلام کله صورتی
آنیا: سلام درخت
دامیان: هی!
آنیا: خب تو به من لقب دادی پس منم لقب میدم
بکی: سلام بچه ها حدث بزنید چی شده! بدبخت شدیم! جاناتان رو یادتون میاد؟ از کلاس خودش به کلاس ما انتقالی پیدا کرده
امیل: تازه امیلی هم از کلاس خودش انتقالی گرفته! قبلا که فقط زنگ جغرافی پیشمون بود الان دیگه کلا پیشمونه!
آنیا و دامیان: نهههههههههههههه!
دامیار: ببینید...کاری به کار اون ندارم که کی هست و نیست...اگه به خواهرام نزدیک بشه...جاناتانی دیگه وجد نداره...باید به عنوان موکت یا فرش ازش استفاده بشه
آنیسا: داداشی....این در مورد تو هم صدق میکنه ها( با حالت ترسناکی که اگه شما بودید قطعا تا الان مرده بودید)
دامیار دو متر پرید عقب و گفت: خواهر من غلط بکنم بدون اینکه تو بهم اجازه بدی نفس بکشم!
ذهن آنیا: از این جهت به دایی یوری رفته...
جاناتان: به به میبینم که آنیا خانم هم اینجاست...صبر کن( آنیسا رو دید) یا خدا آنیا خواهر داشتی و به من نگفتی!
آنیا: چرا باید میگفتم؟
دامیار: راس میگه!
جاناتان: وا...اون دامیان دزموند هم برادر داشته؟ چه جالب( با تمسخر)
آنیسا: راجب داداشم درست حرف بزن وگرنه...
آنیا: خواهر انقد عصبانی شدی دوده ی بنفش دورت رو گرفته
جاناتان: جااااان؟یعنی این پسره با شما...برادره؟
آنیا و آنیسا: بله!
ناگهان خرمگس معرکه ای وارد صحنه میشود( امیلی)
- ۷.۲k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط